این بلندترین شب سال برای من و امسال من که برامون مهم ترین قسمت ۲۴ ساعت شبانه روز شبش محسوب میشه، ارزشمند تر و قابل درک تر از بقیس.
شب؛ طره ی گیسوی سیاه رنگ همین خورشید خودمونه که زمین با شروع غروب کم کم خودش و بینش پنهان میکنه و صبح با بی میلی ازش جدا میشه. مثل آلیسی که بعد از دیدن سرزمین عجایب دلش دنیای واقعی رو نخواد.
منم مثل آلیسیم که بعد از دیدن آرامش و سکوت شب دلم روزا رو نمیخواد و حتی گاهی ازشون متنفره. من آلیسیم که تو عمق شب با خیره شدن به آسمون و ستاره هاش اعجازی از نوع خدا رو میبینم و برای خلقت جهان و پیچیدگی و جذابیت عمیقش شکرش میکنم و دلم برای مهربونیش و یک ثانیه بغل کردنش میره.
اینا رو گفتم که بگم دیشب دلم ۱دقیقه بیشتر برای مهربونی خالقم رفته :)
.
.
آسمونم این دفعه یه شب زمستونی با شفق سبز رنگه
اگه آهنگ بود "لیلای من" از محسن نامجو
گاهی هم لازمه با خودت تنها باشی تنهای تنهای تنها که وقتی میری سرکلاس بشینی یه گوشه اون ته و هیچ کس کنارت نباشه که توی سلف تنها بشینی و توی ساعتای بیکاری بری بشینی لبه ی همون پنجره که پاتوق همیشگیه و موقع برگشتن تو بارون و زرد و نارنجیای پاییز که تو دانشگاه تهران خوشگل تر از همه جاس با خودم قدم بزنم و آهنگ گوش بدم و مترو خلوت و بی سروصدا باشه و وقتی میرسی خونه هیچ کس منتظرت نباشه و خونه بوی قرن ها تنهایی بده و تنها چیز تازه و خوش رنگ و لعابش گلای شمعدونی کنار پنجرش باشن و بری بشینی رو کاناپه ای که شبیه اون کاناپه ی تو فیلم "اینجا بدون من"عه و شعر فروغ بخونی و آهنگ فرهاد در حال پخش از گرامافون و گوش بدی.
.
بعد صب که از خواب پامیشی زندگی به روال عادی برگشته باشه و مثل همیشه با صدای پرمحبت پدرت از خواب بیدار بشی :)
.
.
اگه آهنگ بود "نجوا" از فرهاد مهراد
آسمونم بارونیه
این که همیشه سردرد با تمام ثانیه هام عجین شده رو حتی سینوزیت هم نمیتونه گردن بگیره، اصلا در توانش نیست.
بعد هر گریه و خنده و عصبانیت و سرما و گرما و هرچیز دیگه ای از نوع عمیقش، یه موجود عجیب الخلقه مثل gollum میشینه روی سرم و با همون استایل ترسناکش شروع میکنه به بردن دستش زیر پوست و استخون جمجمه و بعدش فشار دادن. اونم انقدر عمیق و طاقت فرسا که غیرقابل تصوره.
ولی هنوزم میگم که همه ی این دردا نمیتونه سینوسی باشه؛ یه جایی هجوم فکر و سردرگمی ذهنی باعثشه، یه جایی وضعیت غیرقابل کنترل اطرافت، یه جای هجوم خاطرات، یه جایی غرق شدن تو اوهام و یه جایی مثل امروز این که نتونی چیزی رو که تو چشمای آدماس رو بخونی.
.
اگه آهنگ بود و نمیتونم بگم هیچ آهنگی نمیتونه این همه حس مبهم و یه جا بیان کنه :(
آسمونم ابریه
چند روزی هست که به دختری به نام صدف فکر میکنم. دختری شاید شبیه من با علاقه ای شبیه من، نشستن کنار این پنجره دنج و دوست داشتنی.
صدف عزیزم نمیدونم چجوری حسی که نسبت به نوشته ها دارم رو بیان کنم، من با هرخط این نوشته ها اون سمت پنجره، روبروت نشستم و به انتظارت برای اومدن دون دون نگاه کردم، به شادیت موقع دیدن دون دون و به غصت موقع ندیدنش.
تو من و به دی ماه ۹۱، مرداد و اسفند ۹۲، خرداد ۹۴ و اون روز برفی بهمن ۹۶ بردی و همون جا اشکم و درآوردی.
صدف عزیزم من بدون این که حتی یک بار دیده باشمت کلی دوست دارم و امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشی :)
میبینی این قدرت کلماته دیگه اون پنجره بدون بودن تو و دون دون معنایی نداره.
اگه آهنگ بود نمیدونم چی بود فعلا
گاهی دوست دارم شبیه زن روبه روم روی نیمکت کنار مترو، انقدر بی خیال و غرق توی حال خودم باشم که به عبور و مرور ها بی توجه باشم و یه سیب گنده رو گاز بزنم و موقع رد شدن قطارا به جای کلافه شدن از صداش دستم و بزارم روی گوشام و فقط سیب بجوم.
۶:۳۰ عصر دیروز
دیروز توی باغ کتاب یه جور بدی همهی کتابا رو میخواستم ولی توانای خرید هیچ کدوم و نداشتم. و جالب تر از اون سلایق گستردم بود که یه جا باعث شد.
وایسم، به خودم فکر کنم و بگم: بلاخره که چی؟ جم کن این ذهن همه چی پسندت و
ولی باز نمیتونم انکار کنم این قضیه رو که هنوز این سلایق گسترده رو دوس دارم. اینجوری با آدمای بیشتری در ارتباطم، با هرکس حتی شده یه علاقهی مشترک پیدا میکنم و خیلی بهم کیف میده این ارتباط با آدمای خوبه دورم :)
جالبم برای خودم اینم نمیتونم انکار کنم.
.
.
پ. ن:شاید بعدا بهش اضافه کردم شایدم نه
اگه آهنگ بود موسیقی بی کلام ویلن "غوغای ستارگان"
آسمونم بارون بهاره :)
درباره این سایت