این که همیشه سردرد با تمام ثانیه هام عجین شده رو حتی سینوزیت هم نمیتونه گردن بگیره، اصلا در توانش نیست.
بعد هر گریه و خنده و عصبانیت و سرما و گرما و هرچیز دیگه ای از نوع عمیقش، یه موجود عجیب الخلقه مثل gollum میشینه روی سرم و با همون استایل ترسناکش شروع میکنه به بردن دستش زیر پوست و استخون جمجمه و بعدش فشار دادن. اونم انقدر عمیق و طاقت فرسا که غیرقابل تصوره.
ولی هنوزم میگم که همه ی این دردا نمیتونه سینوسی باشه؛ یه جایی هجوم فکر و سردرگمی ذهنی باعثشه، یه جایی وضعیت غیرقابل کنترل اطرافت، یه جای هجوم خاطرات، یه جایی غرق شدن تو اوهام و یه جایی مثل امروز این که نتونی چیزی رو که تو چشمای آدماس رو بخونی.
.
اگه آهنگ بود و نمیتونم بگم هیچ آهنگی نمیتونه این همه حس مبهم و یه جا بیان کنه :(
آسمونم ابریه
درباره این سایت